محل تبلیغات شما



عمه م کانون رو بهم معرفی کرد برای آموزش، قبل از اینکه دخترش به دنیا بیاد خودش تابستون ها اونجا آموزش میوه آرایی داشته، مدیرش و میشناخت، شمارش رو بهم داد ، براش نمونه کار هامو فرستادم ، چند روز گذشت،جواب نداد، فکر کردم مربی دیگه ای داره یا کسی دیگه رو پیدا کرده که جواب منو نداده، داشتم بی خیال میشدم ، یه روز دل و زدم به دریا و زنگ زدم بهش و گفت عکسها رو ندیدهدو سه روز بعد سه چهارتا از دخترا (عروسکها) رو برداشتم و رفتم کانونخیلی از کارم خوشش اومد، یه فرم پر کردم و قرار شد ظرفیت که تکمیل شد کلاس شروع بشه تا این لحظه که خبری نشده از یه طرف دیگه مدیر آموزشگاهی که کلاسهای هنری رو طی دوسال اخیر اونجا میرفتم تو اینستا پیام داد که انقد کارات خوشگله که دوست دارم بیای آموزش بدی.منم اول کمی کلاس گذاشتم که یه جای دیگم بهم پیشنهاد دادن ولی اولویت با شماست و این حرفا‌گفت برا خودت تبلیغ کن ، اگه چند نفر ثبت نام کردن برات کلاس تشکیل میدم.منم بشکن ن تبلیغات گسترده ام! رو شروع کردم.چند روز گذشت و یکی از دوستای عمه ام پیام داد که من رفتم برای ثبت‌نام تاریخ شروع کلاس هم گفتن ، ولی گفتن نمیتونیم اسم مربی رو بگیم! و من دوتا شاخ روسرم جوونه زد و کلی داستان سازی کردم که اینا میخاستن از طریق پیج من، با نمونه کارای من برا خودشون تبلیغ کنن چون من خودمو کشتم از بس تو اینستا بگم فلان آموزشگاه ورکشاپ دارم،علاقمندان ثبت نام کنن و ازین صحبتاگفتم لابد میخان از طریق جمعیت هزارتایی پیج من معرفی بشن و هی منو سر بدوونن که ظرفیت تکمیل نشده و از اون طرف با مربی خودشون کلاس رو تشکیل بدن.وگرنه چه دلیلی داره که فامیلی مربی رو نگن؟؟؟ پیام دادم به مدیر آموزشگاه که داستان چیه ؟ دوستای من اگه فقط در صورتیکه نمونه های خودم اموزش داده بشه شرکت میکنن گفت همون کلاس توئه ولی خودشم نمیدونست تشکیلش میده یا نه چون فقط دونفر ثبت نام کرده بودنگفت اسامی دوستات؟دوتا اسم الکی گفتم ،گفت خب اینا نیومدن برا ثبت نامگفتم یکیشون شاغله یکیشونم امتحاناتش تموم نشده، بجز اینا چند نفر دیگم به خودم پیام دادنیه گروه تشکیل داد و گفت هر کی میخاد بیاد و عضو کنحالا من موندم و هیچکس نبود عضوش کنم!!! همه اونایی که بهم پیام داده بودن و خبر کردم و دو نفر جور شدیه نفس راحت کشیدمتا تو باشی چاخان الکی نکنی بچهقضاوت های زود هنگام و داستان سازی کار و خراب کرده بود.از بس که تو این دوره زمونه آدم به هیشکی نمیتونه اعتماد کنه. یه وقتایی عروسک ها رو ک درست میکردم برای شاگردای خیالیم توضیح میدادم و چقدر آرزوی بزرگی بود برام که یه روزی شاگردای خیالیم واقعی بشن و حالا این اتفاق شیرین داشت واقعی میشد درحالیکه یه عالمه ترس جدید در من جوونه زده بوداولیش اینکه مدیر آموزشگاه ازم خواسته بود روز شنبه برم باهاش صحبت کنم ‌‌‌میترسیدم.مثل کسی که از آقا بالاسر و کارفرماش میترسهمیترسیدم از اینکه قانونایی داشته باشه که نتونم از پسش بربیامیا شرایطی که مجبور بشم همه چیز و کنسل کنم. دوم اینکه بعضی متریال رو تو شهر ما نیست یا هست ولی با قیمت های فضایی و من فرصت کافی نداشتم برای هنرجوها سفارش بدم. سوم اینکه اگه قرار بود طبق روال مربی سال پیش آموزش بدم سخت میشد برام.مربی پارسال دو مدل دختر و یک مدل پسر یاد داد.تو این یک سال یه عالمه دختر درست کردم ولی پسر ، فقط همونی بود که تو کلاس یاد گرفتم و حالا دقیق روش دوختش رو یادم نبودولی از پارسال تا حالا کلی مدل ابتکاری دوختم اگه میشد اونها رو آموزش بدم خیلی راحت تر میشد برامحالا باید با مدیر صحبت کنم و شست و شو مغزیش بدم که مدلهای خودمو یاد بدم.در کل خیلی استرس دارم.استرس اینکه چطور موارد آموزشی رو بین جلسات تقسیم کنم ، استرس اینکه چطور هربار چرخ خیاطی و ببرم و بیارم. استرس اینکه نکنه یه چیزی و که هزار بار دوختم لحظه آموزش خراب کنم.استرس اینکه دقیقا روز شروع کلاس عروسک روسی کلاس خیاطیم شروع میشه .استرس اینکه پس کی به درسام برسم.استرس اینکه پدرم مخالفت کنه بگه باید بشینی پای درستبا وجود اینهمه استرس حتی نمیدونم چند درصد از کل هزینه کلاس سهم من میشه! نمی دونم اصلا ارزشش و داره یا نه.من میخاستم کار کنم به هر قیمتی که شده حتی اگه پولش به خرید یه مانتو هم نرسه ولی میخاستم شروع کنم از یه جاییدرحالیکه حتی مطمئن نبودم وارد شدن به عرصه کار و داشتن یه شغل هنری ارزشش و داره از درسم بزنم یا نهدلم میخواست بدون اینکه زیر نظر آموزشگاهی باشم کار کنم.حتی اگه خونوادم قبول میکردن تو اتاق خودم ورکشاپ میزاشتم! مطمئنم اگه اسمشم بیارم از خونه پرتم میکنن بیرون!.اونقدر درگیر این مسائل شدم و همه چیز و برا خودم پیچیده کردم که یادم رفته به یکی از آرزوهام رسیدم.


همیشه با بیوشیمی مشکل داشتم ، هیچوقتم دلم نمیخاسته بخونمش.اون روز بالخره عزمم رو جذب کرده بودم ، کمر همت بسته بودم آنزیمها رو شروع کنم.درست ۱۰ روز پیش بوداز صبح اون کتاب سبز قطور و انداخته بودم رو مبل. ظهر که مامان از سر کار اومد و تازه فهمیدم چه روز سختی رو در پیش دارم ، همه چی عوض شد .مادرم هی میگفت بیا کتاباتو جمع کن ، میگفتم میخام بیام بخونم.واین فعل مضارع به دورترین آینده تبدیل میشداون روز اونقدر حالم بد بود و اونقدر استرس به پر و پام پیچیده بود که به آخرین چیزی که میشد فکر کرد همین کتاب سبز قطور بودامروز میبینم که من ده روزه نه تنها اون کتاب نچسب بیوشیمی ، که هیچ درس دیگه ای نخوندم.سه چهار روزه که پرتش کردم رو تخت که تو اولین فرصت شروعش کنم ولی همت نمیکنم.

ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم.امسال اولین سالیه که خرداد پر از دغدغه امتحان نیست.دوتا امتحان دارم یکی بیستم یکی سی ام (کنکور ارشد هم که بوقه این وسط)مثل سالهای قبل همه خرداد با روزهای نفس گیر دوران امتحانات نمیگذره.

خرداد انگار ذاتا پر از حادثه ستچه پای  مدرسه و دانشگاه و امتحانات اخر سال در میون باشه چه نباشه.

خرداد امسال برام پر از حادثه ست ، حادثه ی ای که شاید از هر امتحانی در طول تحصیل سخت تر باشهحادثه جنگیدن با خودم با فکر و دلم که برگردم به روزای عادی زندگیمو فکرای مسخره ی هر صبح تا شب و رها کنمما ز خرداد پر از حادثه نفرت داریم


 احساس میکنم لیلا م.

لیلایی که آراز و هم میخواد هم نمیخاد

احساس میکنم رونام.

رونایی که بعد سالها دوباره آرش و پیدا کرده و درست وقتی همه موانع داشت کنار میرفت ، آرش مجبور شد از زندگیش بره بیرون و رهاش کرد.

احساس میکنم مهربانو ام.

مهربانویی که حالا فهمیده عشق خسرو نیست.فقط یه سایه ست ، سایه مهدختی که دل داده ی قدیم خسرو بود و شباهتش به مهدخت عشق گذشته شو یادش میندازه.

انگار همه اینها هستم ولی هیچکدوم نیستم.

من فقط خودمم ،

دختری که که نمیدونه خواستن و نخواستن چیه،

رها کردن چیه

سایه چیه عشق چیه،

دختری که این حرفا بزرگتر از دهنشه،از این حرفا سر درنمیاره اصلا.

بماند ولی

در من دختری ست که وسط یه قصه ی مبهم دست و پا میزنه.قصه ای که شاید تموم شده ولی نمیخاد پایان تلخش رو باور کنه.

در من دختری ست که بین دورترین نقطه امید و نزدیک ترین نقطه یاس گیر کرده

دختری که قلبشو غرور دخترونشو، پشت یه لبخند زورکی قایم کرده تا هیشکی از غوغای تو دلش خبردار نشه.

در من دختری هست دختری که قول داده رهاش کنه این رنج و.رنجی رو که صبح چشم باز میکنه یادش میفته ، دم صبح ک چشماشو میبنده که بخوابه یادش میفتهقول داده فراموش کنه.

قول داده باور کنه تموم شدن قصه رو ، قول داده چشماشو ببنده و همه فکرهایی رو که آزارش میده بریزه تو آب.عشق اگر عشق باشه خدا نجاتش میده ، و مثل موسی ع به مادرشبرمیگردونه

من میتونم.چون باید بتونم.

ولی تو.

تو فراموش شده ترین اتفاقی هستی که هر روز بیاد میارمت.

خیالت رهام نمیکنه

ولی من تموم تلاشمو میکنم از سرم بپرونم فکرتو.

و این آخرین باریه که این حرفا نوشته میشه.

آخر فیلمای ایرانی همیشه خوب تموم میشه

 


از بهمن دانشگاه نرفتم ، دوتا استادها رو راضی کرده بودم کلاس نرم فقط امتحان ها رو بدم.حالا شانس میانترم ژنتیک باید بیفته دقیقا اولین روز ماه رمضونپا شدم رفتم اهواز ، هی هم خودمو دلداری میدادم که میگذره ، یه روز تحمل کنی تموم شده همش یه روز‌‌ نمی دونستم حالا برم خوابگاه میزارن مهمان شم یا نه چون خوابگاه و بهمن ۹۷ کنسل کرده بودم ولی خداروشکر اذیت نکردنهمین که پامو گذاشتم تو محوطه دلم خواست بزنم زیر گریه.چه روزایی داشتیم اینجا دلم برا لحظه لحظه ش گرفتاز گلهای زرد و بنفش تو محوطه بگیر تا تاب روبروی بلوک یاد همه اون شبایی که تو صف تاب میموندیم شبایی که ده دور محوطه رو قدم میزدیم و حرف میزدیم ،شبایی چایی و تخمه میبردیم و صبا گیتار میزدچقد اتاقمون خفه و سوت و کور شده بود .خیلی حس بدی بود ، انگار نه انگار تا همین دو سه ماه پیش صدای هر و کر خنده هامون تا عمق در و دیوارش نفوذ کرده بود، انگار سالها از متروکه بودنش میگذشتهیچی دیگه بجای درس خوندن همش به دلتنگی هام فکر میکردم به اینکه چقد دلم میخاست یه بار دیگه به اینجا و آدماش برگردم آدمایی که حالا هرکدوم یه سمت ایران بودن فرسنگ ها دور از هم.شب پا شدم رفتم اتاق فاطمه خیلی سوپرایز شد یهو در اتاقشونو باز کردم واقعا حس درس خوندن برمن مستولی نمیشد.یاد این جمله بخیر چقد نقل و نبات ترم اول بودشب همونجا کف زمین پتو پهن کردم چون تختم و که طبقه پایین بود یکی دیگه گرفته بود، تخت بالا هم تو دهن کولر بود یخ میزدمصب که برا سحر بیدار شدم باز دلم گرفت پارسال روز اول ماه رمضون سر سفره سحری کلی شیرین بازی درآورده بودیم و فیلم گرفته بودیم اونم تو تاریکی بعدشم چادر به سر رفتیم نماز جماعت صبح و بعد نماز انقد خندیدیم و عکس گرفتیم که هرکی رد میشد یه نگاه عاقل اندر سفیه مینداخت ولی مهم نبود چون اون آخرین ماه رمضونی بود که جمعمون جمع بود سال بعدش هرکی میفتاد یه گوشه ایران‌.راستی چقد دلم برا دعا عهدهای بعد از نماز صبح اونجا تنگ شده چقد حال و هوای قشنگی داشت لعنت به استادی که انداخته بودم لعنت به این شهر بدون آدماش.موقع سحر تتهایی غذام و ریختم تو پلوپز گرم شه ، لای در و باز گذاشته بودم یه کم نور بیاد همش حواسم بود دوتا دخترای تو اتاق و بیدار نکنم.بی سر و صدا سحری خوردم و بعد نماز خوابیدم‌.یکی دوساعت بعد دوباره بیدار شدم که مرور کنم برا امتحان‌.ساعت ۹ و نیم امتحان و دادم و شرش کنده شد حالا باید منتظر میموندم تا ساعت دو ظهر که پرنسس خانوم (خواهر) کلاساش تموم شه و برگردیم از یه طرفم باید میرفتم کتابی که موسسه سنا سفارش داده بودم تحویل میگرفتماولش دو ساعت معطل موندم بلکه پرنسس بتونه استادش راضی کنه سکشن شو عوض کنه و زودتر بریم ولی رضایت نداده بود و منم پاشدم رفتم کتابمو تحویل گرفتم و کلی منتظر شدم تا تاکسی پیدا شه هرجا زنگ میزدم ماشین نداشتن دوساعتم تو خیابون زیر آفتاب به پیدا کردن تاکسی گذشت دو ساعت دیگه م علاف تو ترمینال تا خانوم کلاسش تموم شه بیاد روزه هم بودم یعنی رسما داشتم نابود میشدم میگفتم یعنی زنده میرسم خونه؟؟؟ دیگه وقتی رسیدم یه چیزی بین هوشیاری و بیهوشی بودم. میگم فردا پرنسس خانوم کلاسها شو میپیچونه که یه روز زودتر بیاد اونوقت من باید بخاطر کلاس پیچوندناش اینهمه مکافات بکشم.خانواده بهشون برمیخوره که تو چرا تو فکر خواهرت نیستی چرا نمیتونی ببینیش؟ پرنسس خانوم مهرماه با کارت دانشجویی من کتاب گرفتن و هنوز تحویل ندادن گفتم حالا میخام برم خوابگاه شر نشه که کارت دانشجوییت کو؟ خانواده میگه تقصیر توئه تو باید یادش می آوردی کتاب و پس بده میگم چندبار باید بهش بگم مادر محترم میگه به هرحال تقصیر توئه تو محتاج اونی که کارتت و برگردونه بهت.نمی دونم وقتی خدا داشت منطق و بین آدمها تقسیم میکرد ایشون کجا بودن نمیدونم چرا این بچه هر غلطی بکنه حق داره و من بخاطر یه روز نشستن ظرفها بخاطر یه روز جمع نکردن لباسها بخاطر هر چیز کوچیک بازخواست میشم.مادر محترم همیشه میفرمان تو زبونت تنده دلت ناصافه نمیدونم خودش چطور میخاد جواب همه ی حجم‌ دل شدناش و طرفداری های ناحق شو پس بدهآره من دلم ناصافه با کسی که دلمو شده اشکم و درآورده حرفای دروغ بهم نسبت داده حرمت شده، آره من دلم ناصافه با چنین آدمی ولی خیلی وقته روی هرچی ریلکس بی خیال و کم کردم.خیلی وقته هیچ کس و هیچ چیز برام مهم نیست خیلی وقته با اینکه دلم به هیچکس و هیچ چیز گرم نیست ولی سرم گرمهاز هر بدی میگذرم و نادیدش میگیرم و خودمو بخاطر رفتاراشون هرچقدرم بد باشه حرص نمیدمشاید دلیل اینکه هنوز به زندگی و روزای آینده خوشبینم همین باشه.شاید دلیل شادی درونیم برخلاف چیزی که ظاهرم نشون میده همین باشه.من قبول کردم تو سختیا همه دورمو خالی میکنن و آخرش این منم که تنها میمونم، ولی به جای غصه ی تنهایی و خوردن سعی میکنم خودمو قوی تر کنم و از کنار آدمهایی که براشون اهمیت ندارم ساده بگذرم

 


همین‌قدر بنویسم که امروز دیگه نتونستم دهن استرس و سرویس کنم.عوضش استرس سرویسم کردخیلی تلاش کردم آروم باشم.سعی کردم همه اون حرفهایی که دیروز نوشتم صدبار با خودم تکرار کنممگه تهش چی میخاد بشه؟؟؟؟؟ ولی نتونستم.ادای آدمای بی خیال و درمیاوردم ولی تو دلم یه کوه آشوب بود.کوهی که هرکار میکردم از سر راهم برش دارم کنار نمیرفت. قرار بود ننویسماز جزییات نگم.ولی یه جاهایی شو مینویسم که تجربه ش یادم بمونه صبح تا ظهر خیییلی آروم بودم.یه حجم زیادی دعا خوندمظهر که شد مادرم که از سرکار اومد نمیدونم چطور شد که یهو ضربان قلبم رفت رو هزاردل و رودم به هم میپیچید.نگفتم نمیتونم ناهار بخورم چون حوصله بحث با مامانم نداشتم.نشستم رو میز دو لقمه خوردم یکم هم طولش دادم و پاشدم رفتم اتاقمخیلی خوابم میومد ساعت و تنظیم کردم از پنج و بیست تا پنج و نیم چکشی زنگ‌ بزنه ولی مگه خوابم میبرد؟ با هربار پمپاژ خون نیم متر میپریدم هوا بس که تند میزد.نمیدونم چرا نمیتونستم آروم باشم ، چرا نمیتونستم از استرس و فکرش بیرون بیام.هی پنکه رو روشن میکردم کولر و خاموش دوباره کولر روشن پنکه خاموش هی از این دست به اون دست.همه ی اتفاقات تلخ پارسال دوره میشد میچرخید تو سرم دیگه طاقت تکرار دوبارشو نداشتم.کم کم با صداهایی که میومد فهمیدم مادر بیدار شده اول حیاط و شست بعدشم صدای بهم خوردن بشقاب میومد.اون حتما داشت مرتب میکرد ولی با هر صدایی من قلبم میریخت.فکر میکردم نکنه اومدن داره بشقاب میزاره جلوشون و من هنوز خوابم.البته الکی مثلا خوابم.خودم و به خواب زده بودم تا مادر بیاد مثلا بیدارم کنه.اگه مثه آدم خودم بیدار میشدم باید امر و نهی هاشو تحمل میکردم.اینو بپوش اونو نپوش این لباس خوبه اون شلوار خوب نیست و ‌اصلا حوصله دنگ و فنگ بازی نداشتم تو اون شرایطاز طرفی با هر ثانیه ای که ساعت که جلو میرفت میمردم و زنده میشدم، با هر صدای شیرینگ شیرینگ بشقابی.با هر صدای رد شدن ماشینی که از خیابون پشت پنجره میومد.‌‌‌رسما داشتم روانی میشدم.ارزو میکردم اون لحظه ها فقط بگذره و تموم شه.قبل اینکه آلارم بیدار باش گوشی شروع بشه خودم قطعش کردمبوی عطر مامان میومد.احساس کردم خییلی دیره دلم میخاست پاشم لباسامو بپوشم که حداقل از استرس دیر شدن و کمبود فرصت آماده شدن بیرون بیامولی نمیشد.نمیتونستم‌‌.احساس میکردم وجهه قشنگی نداره مادر بیاد تو اتاقم ببینه آمادم! طاقت کردم تا سرو کله مامان پیدا شد.هنوز خوابی ؟ بیدار شو خانومه الان میادزود باش آماده شو معطل نکن کار دارم میخام بعدش برم کادو روز معلم بخرم.معطل نکن دیر نشه.چشمام و باز کردم و باز از اونوری تلپ شدم یعنی خیلی خوابم! مادر رفت بیرون و چند دیقه بعدش منم مثلا بیدار شدم و اول گوشیم و گذاشتم زیر بخاری و بعد مستقیم رفتم سمت فریز و کشوی بستنی ها! یعنی احساس میکردم دارم کوفت میخورما ولی باید نقش بی خیال ترین دختر دنیا رو بازی میکردم.حالا مامان هی حرص میخورد که برو آماده شو.منم که میگفتم باشه بابا حالا انگار یه گر(کچل) دهاتی بیشتره؟ .برم تو لیوان شربتش سیلاکس بریزم ؟بعد مثه این فیلما تو اون لیوان و اشتباهی برداری؟؟؟؟ اونم هی میگفت برو دیگه و من مثلا سرگرم بستنی خورون بودم! حقیقتا اون بستنی تو اون لحظه انگار مزه زهرمار میدادگذاشتمش تو فریزر و نیت کردم که آماده شم.تا حالا اینهمه خودآزاری نداشتم! هم استرس داشتم که دیر نشه و زودتر حاضر شم هم هی طولش میدادمجلو آینه قدی نشستم و مشغول خط چشم کشیدن و تا صدای مامان اومد صدوهشتاد درجه چرخیدم و مقابل کتاب دفترای پخش زمین قرار گرفتم! مامان گفت اون لباس آبی باریکه رو نپوشی! گفتم هرچی بخام میپوشم.واقعا دلم نمیخاست لجبازی و شروع کنم دوباره.نمیخاستم مثه دفعه های قبل حتی برا لباسم اون تصمیم بگیره.ولی خودمم از اون لباس کاربنی رنگ متنفر بودم چون تداعی کننده ی یه اتفاق تلخ بود برام. مادر اومد تو اتاقم گفت حالا چه وقته درس خوندنه پاشو الان میان! و من چقدر خوب تو نقشم فرو رفته بودم! الکی مثلا انقد بی خیالم که فکر آماده شدن نیستم بعد که رفت دوباره مشغول ادامه ی خط چشم شدم. از ظهر همه وسایلی که لازم داشتم جلو آینه گذاشته بودم که دقیقه آخر دنبال چیزی نگردم

 

 

 

لباسمم یه بلوز شیری رنگ گلدار بود که ظهر فهمیدم بطور خیلی ناجوانمردانه ای لکه روشه! تا حالا نپوشیده بودمش ولی رنگش که روشن بود از مغازه یه کمی لک شده بود.منم لکه هاشو با مایع شستم و پهن کردم جلو پنکه اتاقم خشک شه و خلاصه با اعماق شاقه راست و ریستش کردم و اتو زدم! حالا باز خوبه دیرتر از این متوجه نشدم. تجربه بشه که یادم باشه بعدا زودتر همه چیو حاضر کنم. دم به دیقه از پشت پنجره بیرون چک میکردم چه شانسی دارم که یکی از پنجره های اتاقم سمت خیابونه یکی سمت حیاط.صدای باز شدن در که اومد سریع پریدم گوشه پرده رو کنار زدم، یه خانومی از پشت دیدم که وارد شد.شال سرش بود و با اینکه از پشت دیدمش ولی احساس کردم ازینا ست که شالش تا فرق سرش عقب رفته‌‌بعدم من مونده بودم به‌ اون تیپ اصلا نمیخورد مادر پسر بیست و هفت هشت ساله باشه!.گفتم خب بسلامتی این یکیم رده! دورت بگردم خدا بازم مچل کردی مارو سر کارمون گذاشتی؟

منتظر موندم تا مادر بیاد صدام کنه

منتظر بودم زودتر برم و اونم پاشه بره و از این استرس فلاکت بار نجات پیدا کنم.

انگار اون لحظه ها چند صدسال طول کشید و تو هر لحظش میمردم و زنده میشدم

تو همون لحظه بود که نقشه ای به سرم زد.‌‌بهترین راهکار بود برا اینکه اتفاق دفعه پیش تکرار نشه.نمیدونم چطوری به سرم زد ولی فکر خوبی بود بالخره مادر اومدن تو اتاق که مثلا صدا کنه منو .منم قیافه مو عصبانی گرفتم اخمام رفت تو هم که من نمیاماصلا خوشم نمیاد از زنه بی حجاب شالش وسط سرش.چندبار بهت گفتم هر کسی و نزار بیاد چند بار گفتم فامیل طرف و بپرسالانم برو بگو نمیاد. به من چه.مادر هم میگفت حالا دو دقیقه بیا تا ببینیم اصلا اونا خوششون میاد بعدا میگیم نه نمیخان که بردارن ببرنتبیا دهاتی نیستن دخترشم همکلاست بوده فکر کنم.قیافش خیلی آشناس. مثلا مامانم راضیم کرد دو دیقه بیام بشینم.نقشم دقیقا همین بود یه کم بد قلق بازی که بعدا میگم علتش چیه! گفتم باشه تو برو میام. یه بار دیگه تو آینه نگاه کردم.یه روزایی هست انگار آدم احساس میکنه خوشگله یه روزایی احساس میکنه زشته .انگار شبیه خودش نیست!از اون روزایی بود که احساس میکردم خوشگلم! نمی دونم شاید بخاطر رنگ رژی بود که تازگیا از مامانم کش رفتمشاید چون بلد شدم خط چشم نازک بکشم.شاید چون دیگه پشت چشمام مداد نقره ای نمی کشمهمه اینا تاثیر داره ولی اصلش یه حس درونیه که میگه امروز چه شکلی هستی! خود خوشگلت یا خود زشتت! خلاصه که با استرسی که رفته بود رو هزار آروم در و پشت سرم بستم و پله ها رو پایین رفتم.‌‌‌‌.فکر کنم دستام یخه یخ بود.احساس میکردم همه تنم داره میلرزه و تمام تلاشم این بود عادی بنظر برسم نمیدونم تا چه حد موفق بودم اما انگار حتی عضله های صورتمم نبض میزد.با دوتا خانوم مواجه شدمبلند شدن و سلام احوالپرسی کردن.اون که از پشت پنجره دیده بودم دخترش بود حجابشم بد نبود اونقدری که من تصور میکردم بد نبود به من ربطی نداشت خوب باشه یا بد! ولی مامانش قد بلند و سبزه بود.چادری بود و روسریشو کیپ بسته بود.حالا من مونده بودم این کجاش آشناس؟ اصلا کجاش هم سن منه؟ بچه داشت اصن. بعد که حرف زدن دیدم بچشم کوچیک نبود ! هفت هشت سالی داشت! نتیجه میگیریم مادر فقط میخاسته منو کنجکاو کنه که از خر شیطون بیام پایین! ای خدا این از من زرنگ تره! من کلا حرف نمیزدم ! خانومه از دختر کوچیک کنکوریش میگفت و دخترش از اینکه دوست داشته ادامه تحصیل بده ولی بچه دار شده.‌ کم کم استرسم داشت ته نشین میشد شاید چون این دوتا خیلی عادی برخورد میکردن شاید چون اونقدری که تصور میکردم ترسناک و افاده ای نبودنشاید چون مثه قبلیا ده دقیقه زوم نمیشدن رو آدم سرتاپاشو برانداز کننشاید چون میدونستم این قصه همینجا فیصله پیدا میکنه و ادامه نداره حالا این وسط مامان شربت هلو تعارفم میکرد! تازه باید شربتی و که تا بالا پر از یخ بود هم میزدم و مواظب بودم یه قطرش نریزه بعدم مگه چیزی از گلوم پایین میرفت؟ آخ که چه کار سختی بود.و باز هم تلاش کردم عادی بنظر بیام در مورد چیزای بی ربط و کنکور دختر خانومه و عوض شدن نظام آموزشی حرف زدن و پا شدن رفتنمنم یه نفس راحتی کشیدم و همه استرسهام به یکباره فرو ریخت بعدم گوشیم و از زیر بخاری آوردم و با هنس فری استراق السمع های ضبط شده رو گوش کردم! یادم باشه برا بعدا تجربه بشه کولر پذیرایی و روشن نکنیم چون بیشتر صدا قرقر کولر ضبط شده بود.من میخاستم ببینم قبل اینکه وارد صحنه بشم چیا گفتن که البته چیز مهمی نگفته بودن بازم حرفای بی ربط و گرمی هوا وولی وقتی مامانم رفته بود شربت بیاره، و وقتی اومده بود منو صدا کنه این دوتا پچ پچ میکردن که باوجود صدای قرقر کولر نفهمیدم چی گفتن.فرقیم ندارهما که بالخره عمیقا سرکار بودیم. فقط از خدا میخام اتفاقی که دفعه قبل افتاد دیگه تکرار نشه که اصلا حوصله و طاقتشو ندارم. اصلا حتی ارزش یک لحظه استرسم نداشتمن همه استرسم از ترس بوداز ترس مادرم و رفتارها و بدی هاش و از تنفر رسم مزخرف دختربینون تو خواستگاری های سنتی.پسرها هیچوقت درک نمیکنن و نمیفهمن دخترا چه زجری میکشن و چقد آسیب میبینن چون اونا هیچوقت جای دخترا نبودن.ولی یه وقتایی فکر میکنم ماماناشون چی ؟ اونا که هم جنس مونن اونام نمیفهمن؟ خودشون دختر ندارن مگه؟ ای گل بگیرن هر کی و که این رسومات پوچ و بی پایه رو باب کرد وقتی هنس فری تو گوشم بود و وویس مکالمات و پیش از حضورم گوش میدادم ، وسطش یهو اون زنه گفت دخترخانمتون نمیاد ببینیمش؟ یعنی دلم میخاست اون لحظه جلوم بود تا یه بوکس تپل مهمونش میکردم! آخه مگه ویترینه؟ مگه کفش میخای بخری که ببینی مدلش خوبه یا نه.اونی که روبروته آدمه شخصیت داره غرور داره دختره .کفش نیست که بگی پاشنس کوتاهه، نگیناش برق نمیزنه ، پاپیونش قشنگ نیست، گلش خوشرنگ نیست.و خدایی که جای حق نشسته.خدایی که از حق الناس نمیگذره.مگه حق الناس چیه؟ همین چیزاس دیگه.

باید فکرم و از همه ی اتفاقات تهوع آور امروز خالی کنم.دوشنبه میانترم ژنتیک ۲ دارم‌‌‌‌‌همون درسی که دو ترم پیش افتادم و هیشکی هنوزم نمیدونهباید بخونمخداروشکر که بالخره سرم گرم میشه فرصت فکر به امروزِ چرند سلب میشه.

 

 

 

 


همسایگی خاله م اینا با من همون قدر که دلگرم کننده ست ، رو اعصابمه.وقت و بی وقت زنگ میزنن که پاشو بیا برا شام پاشو بیا کمک که خونه رو بچینیم پاشو بیا فلان وسیله رو بیار.واقعا کلافه شدم از دست شون از خورده فرمایشات شون از اینکه انقدر روشون باز شده.یه مدتی هست تصمیم گرفتم خودمو به خاطر هیچ کسی در مضیقه قرار ندم و هر طور خودم راحتم زندگی کنم اما در مقابل اینا واقعا کم میارم و نمی تونم به آرمانهام پایبند باشمامشب زنگ زدن که باید بیای خونه مون چون فردا برقکار میخاد بیاد و خاله تنهاست هرچی میگم خب صبح میام تو کت شون نمیرهخب واقعا چه ومی داره من از شب برم اونجا بخوابم .خیلی دارم تحمل شون میکنم واقعا دیوونم کردنحالا که اومدم خونه شون وسط هال رختخواب انداختن برام! همه خلق خدا مهمون شون می زارن تو اتاق که راحت باشه اونوقت من پیچیده تو شال و مانتو وسط هال رو اونم خط شوفاژ که از گرما نمی تونم بخوابمهر دفعه میگم دختر بار آخرت باشه کوتاه میای و بار بعد بازم اونقدر رو مخم راه میرن که اعصابم بهم می ریزن.


نیلی با عصبانیت زیاد مینویسد.‌‌‌‌‌‌‌. صبح امروز بچه ی لندهور عمم زنگ میزنه که مامانش حالش بده.علائم گوارشی و معده درد بابام هم پا میشه میره خونشون.این عمم رو به آلوده ترین خانواده ی فامیل میشناسیم.بچه ی بد هیکلش جز اینکه صب تا شب کف خیابون با الوات هایی مثه خودش پخش باشن و ویراژ برن هیچ خاصیت دیگه ای نداره.‌شرایط خطرناک، ویروس ، کرونا، هیچکدوم ازینا هم حالیش نیستالبته خانواده پدریم از ریز و درشت شون کلا حالیشون نیست ولی اینا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شعر _نثر بنیاد مردمی صحیفه سجادیه قم