عمه م کانون رو بهم معرفی کرد برای آموزش، قبل از اینکه دخترش به دنیا بیاد خودش تابستون ها اونجا آموزش میوه آرایی داشته، مدیرش و میشناخت، شمارش رو بهم داد ، براش نمونه کار هامو فرستادم ، چند روز گذشت،جواب نداد، فکر کردم مربی دیگه ای داره یا کسی دیگه رو پیدا کرده که جواب منو نداده، داشتم بی خیال میشدم ، یه روز دل و زدم به دریا و زنگ زدم بهش و گفت عکسها رو ندیدهدو سه روز بعد سه چهارتا از دخترا (عروسکها) رو برداشتم و رفتم کانونخیلی از کارم خوشش اومد، یه فرم پر کردم و قرار شد ظرفیت که تکمیل شد کلاس شروع بشه تا این لحظه که خبری نشده از یه طرف دیگه مدیر آموزشگاهی که کلاسهای هنری رو طی دوسال اخیر اونجا میرفتم تو اینستا پیام داد که انقد کارات خوشگله که دوست دارم بیای آموزش بدی.منم اول کمی کلاس گذاشتم که یه جای دیگم بهم پیشنهاد دادن ولی اولویت با شماست و این حرفاگفت برا خودت تبلیغ کن ، اگه چند نفر ثبت نام کردن برات کلاس تشکیل میدم.منم بشکن ن تبلیغات گسترده ام! رو شروع کردم.چند روز گذشت و یکی از دوستای عمه ام پیام داد که من رفتم برای ثبتنام تاریخ شروع کلاس هم گفتن ، ولی گفتن نمیتونیم اسم مربی رو بگیم! و من دوتا شاخ روسرم جوونه زد و کلی داستان سازی کردم که اینا میخاستن از طریق پیج من، با نمونه کارای من برا خودشون تبلیغ کنن چون من خودمو کشتم از بس تو اینستا بگم فلان آموزشگاه ورکشاپ دارم،علاقمندان ثبت نام کنن و ازین صحبتاگفتم لابد میخان از طریق جمعیت هزارتایی پیج من معرفی بشن و هی منو سر بدوونن که ظرفیت تکمیل نشده و از اون طرف با مربی خودشون کلاس رو تشکیل بدن.وگرنه چه دلیلی داره که فامیلی مربی رو نگن؟؟؟ پیام دادم به مدیر آموزشگاه که داستان چیه ؟ دوستای من اگه فقط در صورتیکه نمونه های خودم اموزش داده بشه شرکت میکنن گفت همون کلاس توئه ولی خودشم نمیدونست تشکیلش میده یا نه چون فقط دونفر ثبت نام کرده بودنگفت اسامی دوستات؟دوتا اسم الکی گفتم ،گفت خب اینا نیومدن برا ثبت نامگفتم یکیشون شاغله یکیشونم امتحاناتش تموم نشده، بجز اینا چند نفر دیگم به خودم پیام دادنیه گروه تشکیل داد و گفت هر کی میخاد بیاد و عضو کنحالا من موندم و هیچکس نبود عضوش کنم!!! همه اونایی که بهم پیام داده بودن و خبر کردم و دو نفر جور شدیه نفس راحت کشیدمتا تو باشی چاخان الکی نکنی بچهقضاوت های زود هنگام و داستان سازی کار و خراب کرده بود.از بس که تو این دوره زمونه آدم به هیشکی نمیتونه اعتماد کنه. یه وقتایی عروسک ها رو ک درست میکردم برای شاگردای خیالیم توضیح میدادم و چقدر آرزوی بزرگی بود برام که یه روزی شاگردای خیالیم واقعی بشن و حالا این اتفاق شیرین داشت واقعی میشد درحالیکه یه عالمه ترس جدید در من جوونه زده بوداولیش اینکه مدیر آموزشگاه ازم خواسته بود روز شنبه برم باهاش صحبت کنم میترسیدم.مثل کسی که از آقا بالاسر و کارفرماش میترسهمیترسیدم از اینکه قانونایی داشته باشه که نتونم از پسش بربیامیا شرایطی که مجبور بشم همه چیز و کنسل کنم. دوم اینکه بعضی متریال رو تو شهر ما نیست یا هست ولی با قیمت های فضایی و من فرصت کافی نداشتم برای هنرجوها سفارش بدم. سوم اینکه اگه قرار بود طبق روال مربی سال پیش آموزش بدم سخت میشد برام.مربی پارسال دو مدل دختر و یک مدل پسر یاد داد.تو این یک سال یه عالمه دختر درست کردم ولی پسر ، فقط همونی بود که تو کلاس یاد گرفتم و حالا دقیق روش دوختش رو یادم نبودولی از پارسال تا حالا کلی مدل ابتکاری دوختم اگه میشد اونها رو آموزش بدم خیلی راحت تر میشد برامحالا باید با مدیر صحبت کنم و شست و شو مغزیش بدم که مدلهای خودمو یاد بدم.در کل خیلی استرس دارم.استرس اینکه چطور موارد آموزشی رو بین جلسات تقسیم کنم ، استرس اینکه چطور هربار چرخ خیاطی و ببرم و بیارم. استرس اینکه نکنه یه چیزی و که هزار بار دوختم لحظه آموزش خراب کنم.استرس اینکه دقیقا روز شروع کلاس عروسک روسی کلاس خیاطیم شروع میشه .استرس اینکه پس کی به درسام برسم.استرس اینکه پدرم مخالفت کنه بگه باید بشینی پای درستبا وجود اینهمه استرس حتی نمیدونم چند درصد از کل هزینه کلاس سهم من میشه! نمی دونم اصلا ارزشش و داره یا نه.من میخاستم کار کنم به هر قیمتی که شده حتی اگه پولش به خرید یه مانتو هم نرسه ولی میخاستم شروع کنم از یه جاییدرحالیکه حتی مطمئن نبودم وارد شدن به عرصه کار و داشتن یه شغل هنری ارزشش و داره از درسم بزنم یا نهدلم میخواست بدون اینکه زیر نظر آموزشگاهی باشم کار کنم.حتی اگه خونوادم قبول میکردن تو اتاق خودم ورکشاپ میزاشتم! مطمئنم اگه اسمشم بیارم از خونه پرتم میکنن بیرون!.اونقدر درگیر این مسائل شدم و همه چیز و برا خودم پیچیده کردم که یادم رفته به یکی از آرزوهام رسیدم.
همیشه با بیوشیمی مشکل داشتم ، هیچوقتم دلم نمیخاسته بخونمش.اون روز بالخره عزمم رو جذب کرده بودم ، کمر همت بسته بودم آنزیمها رو شروع کنم.درست ۱۰ روز پیش بوداز صبح اون کتاب سبز قطور و انداخته بودم رو مبل. ظهر که مامان از سر کار اومد و تازه فهمیدم چه روز سختی رو در پیش دارم ، همه چی عوض شد .مادرم هی میگفت بیا کتاباتو جمع کن ، میگفتم میخام بیام بخونم.واین فعل مضارع به دورترین آینده تبدیل میشداون روز اونقدر حالم بد بود و اونقدر استرس به پر و پام پیچیده بود که به آخرین چیزی که میشد فکر کرد همین کتاب سبز قطور بودامروز میبینم که من ده روزه نه تنها اون کتاب نچسب بیوشیمی ، که هیچ درس دیگه ای نخوندم.سه چهار روزه که پرتش کردم رو تخت که تو اولین فرصت شروعش کنم ولی همت نمیکنم.
ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم.امسال اولین سالیه که خرداد پر از دغدغه امتحان نیست.دوتا امتحان دارم یکی بیستم یکی سی ام (کنکور ارشد هم که بوقه این وسط)مثل سالهای قبل همه خرداد با روزهای نفس گیر دوران امتحانات نمیگذره.
خرداد انگار ذاتا پر از حادثه ستچه پای مدرسه و دانشگاه و امتحانات اخر سال در میون باشه چه نباشه.
خرداد امسال برام پر از حادثه ست ، حادثه ی ای که شاید از هر امتحانی در طول تحصیل سخت تر باشهحادثه جنگیدن با خودم با فکر و دلم که برگردم به روزای عادی زندگیمو فکرای مسخره ی هر صبح تا شب و رها کنمما ز خرداد پر از حادثه نفرت داریم
احساس میکنم لیلا م.
لیلایی که آراز و هم میخواد هم نمیخاد
احساس میکنم رونام.
رونایی که بعد سالها دوباره آرش و پیدا کرده و درست وقتی همه موانع داشت کنار میرفت ، آرش مجبور شد از زندگیش بره بیرون و رهاش کرد.
احساس میکنم مهربانو ام.
مهربانویی که حالا فهمیده عشق خسرو نیست.فقط یه سایه ست ، سایه مهدختی که دل داده ی قدیم خسرو بود و شباهتش به مهدخت عشق گذشته شو یادش میندازه.
انگار همه اینها هستم ولی هیچکدوم نیستم.
من فقط خودمم ،
دختری که که نمیدونه خواستن و نخواستن چیه،
رها کردن چیه
سایه چیه عشق چیه،
دختری که این حرفا بزرگتر از دهنشه،از این حرفا سر درنمیاره اصلا.
بماند ولی
در من دختری ست که وسط یه قصه ی مبهم دست و پا میزنه.قصه ای که شاید تموم شده ولی نمیخاد پایان تلخش رو باور کنه.
در من دختری ست که بین دورترین نقطه امید و نزدیک ترین نقطه یاس گیر کرده
دختری که قلبشو غرور دخترونشو، پشت یه لبخند زورکی قایم کرده تا هیشکی از غوغای تو دلش خبردار نشه.
در من دختری هست دختری که قول داده رهاش کنه این رنج و.رنجی رو که صبح چشم باز میکنه یادش میفته ، دم صبح ک چشماشو میبنده که بخوابه یادش میفتهقول داده فراموش کنه.
قول داده باور کنه تموم شدن قصه رو ، قول داده چشماشو ببنده و همه فکرهایی رو که آزارش میده بریزه تو آب.عشق اگر عشق باشه خدا نجاتش میده ، و مثل موسی ع به مادرشبرمیگردونه
من میتونم.چون باید بتونم.
ولی تو.
تو فراموش شده ترین اتفاقی هستی که هر روز بیاد میارمت.
خیالت رهام نمیکنه
ولی من تموم تلاشمو میکنم از سرم بپرونم فکرتو.
و این آخرین باریه که این حرفا نوشته میشه.
آخر فیلمای ایرانی همیشه خوب تموم میشه
لباسمم یه بلوز شیری رنگ گلدار بود که ظهر فهمیدم بطور خیلی ناجوانمردانه ای لکه روشه! تا حالا نپوشیده بودمش ولی رنگش که روشن بود از مغازه یه کمی لک شده بود.منم لکه هاشو با مایع شستم و پهن کردم جلو پنکه اتاقم خشک شه و خلاصه با اعماق شاقه راست و ریستش کردم و اتو زدم! حالا باز خوبه دیرتر از این متوجه نشدم. تجربه بشه که یادم باشه بعدا زودتر همه چیو حاضر کنم. دم به دیقه از پشت پنجره بیرون چک میکردم چه شانسی دارم که یکی از پنجره های اتاقم سمت خیابونه یکی سمت حیاط.صدای باز شدن در که اومد سریع پریدم گوشه پرده رو کنار زدم، یه خانومی از پشت دیدم که وارد شد.شال سرش بود و با اینکه از پشت دیدمش ولی احساس کردم ازینا ست که شالش تا فرق سرش عقب رفتهبعدم من مونده بودم به اون تیپ اصلا نمیخورد مادر پسر بیست و هفت هشت ساله باشه!.گفتم خب بسلامتی این یکیم رده! دورت بگردم خدا بازم مچل کردی مارو سر کارمون گذاشتی؟
منتظر موندم تا مادر بیاد صدام کنه
منتظر بودم زودتر برم و اونم پاشه بره و از این استرس فلاکت بار نجات پیدا کنم.
انگار اون لحظه ها چند صدسال طول کشید و تو هر لحظش میمردم و زنده میشدم
تو همون لحظه بود که نقشه ای به سرم زد.بهترین راهکار بود برا اینکه اتفاق دفعه پیش تکرار نشه.نمیدونم چطوری به سرم زد ولی فکر خوبی بود بالخره مادر اومدن تو اتاق که مثلا صدا کنه منو .منم قیافه مو عصبانی گرفتم اخمام رفت تو هم که من نمیاماصلا خوشم نمیاد از زنه بی حجاب شالش وسط سرش.چندبار بهت گفتم هر کسی و نزار بیاد چند بار گفتم فامیل طرف و بپرسالانم برو بگو نمیاد. به من چه.مادر هم میگفت حالا دو دقیقه بیا تا ببینیم اصلا اونا خوششون میاد بعدا میگیم نه نمیخان که بردارن ببرنتبیا دهاتی نیستن دخترشم همکلاست بوده فکر کنم.قیافش خیلی آشناس. مثلا مامانم راضیم کرد دو دیقه بیام بشینم.نقشم دقیقا همین بود یه کم بد قلق بازی که بعدا میگم علتش چیه! گفتم باشه تو برو میام. یه بار دیگه تو آینه نگاه کردم.یه روزایی هست انگار آدم احساس میکنه خوشگله یه روزایی احساس میکنه زشته .انگار شبیه خودش نیست!از اون روزایی بود که احساس میکردم خوشگلم! نمی دونم شاید بخاطر رنگ رژی بود که تازگیا از مامانم کش رفتمشاید چون بلد شدم خط چشم نازک بکشم.شاید چون دیگه پشت چشمام مداد نقره ای نمی کشمهمه اینا تاثیر داره ولی اصلش یه حس درونیه که میگه امروز چه شکلی هستی! خود خوشگلت یا خود زشتت! خلاصه که با استرسی که رفته بود رو هزار آروم در و پشت سرم بستم و پله ها رو پایین رفتم..فکر کنم دستام یخه یخ بود.احساس میکردم همه تنم داره میلرزه و تمام تلاشم این بود عادی بنظر برسم نمیدونم تا چه حد موفق بودم اما انگار حتی عضله های صورتمم نبض میزد.با دوتا خانوم مواجه شدمبلند شدن و سلام احوالپرسی کردن.اون که از پشت پنجره دیده بودم دخترش بود حجابشم بد نبود اونقدری که من تصور میکردم بد نبود به من ربطی نداشت خوب باشه یا بد! ولی مامانش قد بلند و سبزه بود.چادری بود و روسریشو کیپ بسته بود.حالا من مونده بودم این کجاش آشناس؟ اصلا کجاش هم سن منه؟ بچه داشت اصن. بعد که حرف زدن دیدم بچشم کوچیک نبود ! هفت هشت سالی داشت! نتیجه میگیریم مادر فقط میخاسته منو کنجکاو کنه که از خر شیطون بیام پایین! ای خدا این از من زرنگ تره! من کلا حرف نمیزدم ! خانومه از دختر کوچیک کنکوریش میگفت و دخترش از اینکه دوست داشته ادامه تحصیل بده ولی بچه دار شده. کم کم استرسم داشت ته نشین میشد شاید چون این دوتا خیلی عادی برخورد میکردن شاید چون اونقدری که تصور میکردم ترسناک و افاده ای نبودنشاید چون مثه قبلیا ده دقیقه زوم نمیشدن رو آدم سرتاپاشو برانداز کننشاید چون میدونستم این قصه همینجا فیصله پیدا میکنه و ادامه نداره حالا این وسط مامان شربت هلو تعارفم میکرد! تازه باید شربتی و که تا بالا پر از یخ بود هم میزدم و مواظب بودم یه قطرش نریزه بعدم مگه چیزی از گلوم پایین میرفت؟ آخ که چه کار سختی بود.و باز هم تلاش کردم عادی بنظر بیام در مورد چیزای بی ربط و کنکور دختر خانومه و عوض شدن نظام آموزشی حرف زدن و پا شدن رفتنمنم یه نفس راحتی کشیدم و همه استرسهام به یکباره فرو ریخت بعدم گوشیم و از زیر بخاری آوردم و با هنس فری استراق السمع های ضبط شده رو گوش کردم! یادم باشه برا بعدا تجربه بشه کولر پذیرایی و روشن نکنیم چون بیشتر صدا قرقر کولر ضبط شده بود.من میخاستم ببینم قبل اینکه وارد صحنه بشم چیا گفتن که البته چیز مهمی نگفته بودن بازم حرفای بی ربط و گرمی هوا وولی وقتی مامانم رفته بود شربت بیاره، و وقتی اومده بود منو صدا کنه این دوتا پچ پچ میکردن که باوجود صدای قرقر کولر نفهمیدم چی گفتن.فرقیم ندارهما که بالخره عمیقا سرکار بودیم. فقط از خدا میخام اتفاقی که دفعه قبل افتاد دیگه تکرار نشه که اصلا حوصله و طاقتشو ندارم. اصلا حتی ارزش یک لحظه استرسم نداشتمن همه استرسم از ترس بوداز ترس مادرم و رفتارها و بدی هاش و از تنفر رسم مزخرف دختربینون تو خواستگاری های سنتی.پسرها هیچوقت درک نمیکنن و نمیفهمن دخترا چه زجری میکشن و چقد آسیب میبینن چون اونا هیچوقت جای دخترا نبودن.ولی یه وقتایی فکر میکنم ماماناشون چی ؟ اونا که هم جنس مونن اونام نمیفهمن؟ خودشون دختر ندارن مگه؟ ای گل بگیرن هر کی و که این رسومات پوچ و بی پایه رو باب کرد وقتی هنس فری تو گوشم بود و وویس مکالمات و پیش از حضورم گوش میدادم ، وسطش یهو اون زنه گفت دخترخانمتون نمیاد ببینیمش؟ یعنی دلم میخاست اون لحظه جلوم بود تا یه بوکس تپل مهمونش میکردم! آخه مگه ویترینه؟ مگه کفش میخای بخری که ببینی مدلش خوبه یا نه.اونی که روبروته آدمه شخصیت داره غرور داره دختره .کفش نیست که بگی پاشنس کوتاهه، نگیناش برق نمیزنه ، پاپیونش قشنگ نیست، گلش خوشرنگ نیست.و خدایی که جای حق نشسته.خدایی که از حق الناس نمیگذره.مگه حق الناس چیه؟ همین چیزاس دیگه.
باید فکرم و از همه ی اتفاقات تهوع آور امروز خالی کنم.دوشنبه میانترم ژنتیک ۲ دارمهمون درسی که دو ترم پیش افتادم و هیشکی هنوزم نمیدونهباید بخونمخداروشکر که بالخره سرم گرم میشه فرصت فکر به امروزِ چرند سلب میشه.
همسایگی خاله م اینا با من همون قدر که دلگرم کننده ست ، رو اعصابمه.وقت و بی وقت زنگ میزنن که پاشو بیا برا شام پاشو بیا کمک که خونه رو بچینیم پاشو بیا فلان وسیله رو بیار.واقعا کلافه شدم از دست شون از خورده فرمایشات شون از اینکه انقدر روشون باز شده.یه مدتی هست تصمیم گرفتم خودمو به خاطر هیچ کسی در مضیقه قرار ندم و هر طور خودم راحتم زندگی کنم اما در مقابل اینا واقعا کم میارم و نمی تونم به آرمانهام پایبند باشمامشب زنگ زدن که باید بیای خونه مون چون فردا برقکار میخاد بیاد و خاله تنهاست هرچی میگم خب صبح میام تو کت شون نمیرهخب واقعا چه ومی داره من از شب برم اونجا بخوابم .خیلی دارم تحمل شون میکنم واقعا دیوونم کردنحالا که اومدم خونه شون وسط هال رختخواب انداختن برام! همه خلق خدا مهمون شون می زارن تو اتاق که راحت باشه اونوقت من پیچیده تو شال و مانتو وسط هال رو اونم خط شوفاژ که از گرما نمی تونم بخوابمهر دفعه میگم دختر بار آخرت باشه کوتاه میای و بار بعد بازم اونقدر رو مخم راه میرن که اعصابم بهم می ریزن.
درباره این سایت