محل تبلیغات شما
همین‌قدر بنویسم که امروز دیگه نتونستم دهن استرس و سرویس کنم.عوضش استرس سرویسم کردخیلی تلاش کردم آروم باشم.سعی کردم همه اون حرفهایی که دیروز نوشتم صدبار با خودم تکرار کنممگه تهش چی میخاد بشه؟؟؟؟؟ ولی نتونستم.ادای آدمای بی خیال و درمیاوردم ولی تو دلم یه کوه آشوب بود.کوهی که هرکار میکردم از سر راهم برش دارم کنار نمیرفت. قرار بود ننویسماز جزییات نگم.ولی یه جاهایی شو مینویسم که تجربه ش یادم بمونه صبح تا ظهر خیییلی آروم بودم.یه حجم زیادی دعا خوندمظهر که شد مادرم که از سرکار اومد نمیدونم چطور شد که یهو ضربان قلبم رفت رو هزاردل و رودم به هم میپیچید.نگفتم نمیتونم ناهار بخورم چون حوصله بحث با مامانم نداشتم.نشستم رو میز دو لقمه خوردم یکم هم طولش دادم و پاشدم رفتم اتاقمخیلی خوابم میومد ساعت و تنظیم کردم از پنج و بیست تا پنج و نیم چکشی زنگ‌ بزنه ولی مگه خوابم میبرد؟ با هربار پمپاژ خون نیم متر میپریدم هوا بس که تند میزد.نمیدونم چرا نمیتونستم آروم باشم ، چرا نمیتونستم از استرس و فکرش بیرون بیام.هی پنکه رو روشن میکردم کولر و خاموش دوباره کولر روشن پنکه خاموش هی از این دست به اون دست.همه ی اتفاقات تلخ پارسال دوره میشد میچرخید تو سرم دیگه طاقت تکرار دوبارشو نداشتم.کم کم با صداهایی که میومد فهمیدم مادر بیدار شده اول حیاط و شست بعدشم صدای بهم خوردن بشقاب میومد.اون حتما داشت مرتب میکرد ولی با هر صدایی من قلبم میریخت.فکر میکردم نکنه اومدن داره بشقاب میزاره جلوشون و من هنوز خوابم.البته الکی مثلا خوابم.خودم و به خواب زده بودم تا مادر بیاد مثلا بیدارم کنه.اگه مثه آدم خودم بیدار میشدم باید امر و نهی هاشو تحمل میکردم.اینو بپوش اونو نپوش این لباس خوبه اون شلوار خوب نیست و ‌اصلا حوصله دنگ و فنگ بازی نداشتم تو اون شرایطاز طرفی با هر ثانیه ای که ساعت که جلو میرفت میمردم و زنده میشدم، با هر صدای شیرینگ شیرینگ بشقابی.با هر صدای رد شدن ماشینی که از خیابون پشت پنجره میومد.‌‌‌رسما داشتم روانی میشدم.ارزو میکردم اون لحظه ها فقط بگذره و تموم شه.قبل اینکه آلارم بیدار باش گوشی شروع بشه خودم قطعش کردمبوی عطر مامان میومد.احساس کردم خییلی دیره دلم میخاست پاشم لباسامو بپوشم که حداقل از استرس دیر شدن و کمبود فرصت آماده شدن بیرون بیامولی نمیشد.نمیتونستم‌‌.احساس میکردم وجهه قشنگی نداره مادر بیاد تو اتاقم ببینه آمادم! طاقت کردم تا سرو کله مامان پیدا شد.هنوز خوابی ؟ بیدار شو خانومه الان میادزود باش آماده شو معطل نکن کار دارم میخام بعدش برم کادو روز معلم بخرم.معطل نکن دیر نشه.چشمام و باز کردم و باز از اونوری تلپ شدم یعنی خیلی خوابم! مادر رفت بیرون و چند دیقه بعدش منم مثلا بیدار شدم و اول گوشیم و گذاشتم زیر بخاری و بعد مستقیم رفتم سمت فریز و کشوی بستنی ها! یعنی احساس میکردم دارم کوفت میخورما ولی باید نقش بی خیال ترین دختر دنیا رو بازی میکردم.حالا مامان هی حرص میخورد که برو آماده شو.منم که میگفتم باشه بابا حالا انگار یه گر(کچل) دهاتی بیشتره؟ .برم تو لیوان شربتش سیلاکس بریزم ؟بعد مثه این فیلما تو اون لیوان و اشتباهی برداری؟؟؟؟ اونم هی میگفت برو دیگه و من مثلا سرگرم بستنی خورون بودم! حقیقتا اون بستنی تو اون لحظه انگار مزه زهرمار میدادگذاشتمش تو فریزر و نیت کردم که آماده شم.تا حالا اینهمه خودآزاری نداشتم! هم استرس داشتم که دیر نشه و زودتر حاضر شم هم هی طولش میدادمجلو آینه قدی نشستم و مشغول خط چشم کشیدن و تا صدای مامان اومد صدوهشتاد درجه چرخیدم و مقابل کتاب دفترای پخش زمین قرار گرفتم! مامان گفت اون لباس آبی باریکه رو نپوشی! گفتم هرچی بخام میپوشم.واقعا دلم نمیخاست لجبازی و شروع کنم دوباره.نمیخاستم مثه دفعه های قبل حتی برا لباسم اون تصمیم بگیره.ولی خودمم از اون لباس کاربنی رنگ متنفر بودم چون تداعی کننده ی یه اتفاق تلخ بود برام. مادر اومد تو اتاقم گفت حالا چه وقته درس خوندنه پاشو الان میان! و من چقدر خوب تو نقشم فرو رفته بودم! الکی مثلا انقد بی خیالم که فکر آماده شدن نیستم بعد که رفت دوباره مشغول ادامه ی خط چشم شدم. از ظهر همه وسایلی که لازم داشتم جلو آینه گذاشته بودم که دقیقه آخر دنبال چیزی نگردم

 

 

 

لباسمم یه بلوز شیری رنگ گلدار بود که ظهر فهمیدم بطور خیلی ناجوانمردانه ای لکه روشه! تا حالا نپوشیده بودمش ولی رنگش که روشن بود از مغازه یه کمی لک شده بود.منم لکه هاشو با مایع شستم و پهن کردم جلو پنکه اتاقم خشک شه و خلاصه با اعماق شاقه راست و ریستش کردم و اتو زدم! حالا باز خوبه دیرتر از این متوجه نشدم. تجربه بشه که یادم باشه بعدا زودتر همه چیو حاضر کنم. دم به دیقه از پشت پنجره بیرون چک میکردم چه شانسی دارم که یکی از پنجره های اتاقم سمت خیابونه یکی سمت حیاط.صدای باز شدن در که اومد سریع پریدم گوشه پرده رو کنار زدم، یه خانومی از پشت دیدم که وارد شد.شال سرش بود و با اینکه از پشت دیدمش ولی احساس کردم ازینا ست که شالش تا فرق سرش عقب رفته‌‌بعدم من مونده بودم به‌ اون تیپ اصلا نمیخورد مادر پسر بیست و هفت هشت ساله باشه!.گفتم خب بسلامتی این یکیم رده! دورت بگردم خدا بازم مچل کردی مارو سر کارمون گذاشتی؟

منتظر موندم تا مادر بیاد صدام کنه

منتظر بودم زودتر برم و اونم پاشه بره و از این استرس فلاکت بار نجات پیدا کنم.

انگار اون لحظه ها چند صدسال طول کشید و تو هر لحظش میمردم و زنده میشدم

تو همون لحظه بود که نقشه ای به سرم زد.‌‌بهترین راهکار بود برا اینکه اتفاق دفعه پیش تکرار نشه.نمیدونم چطوری به سرم زد ولی فکر خوبی بود بالخره مادر اومدن تو اتاق که مثلا صدا کنه منو .منم قیافه مو عصبانی گرفتم اخمام رفت تو هم که من نمیاماصلا خوشم نمیاد از زنه بی حجاب شالش وسط سرش.چندبار بهت گفتم هر کسی و نزار بیاد چند بار گفتم فامیل طرف و بپرسالانم برو بگو نمیاد. به من چه.مادر هم میگفت حالا دو دقیقه بیا تا ببینیم اصلا اونا خوششون میاد بعدا میگیم نه نمیخان که بردارن ببرنتبیا دهاتی نیستن دخترشم همکلاست بوده فکر کنم.قیافش خیلی آشناس. مثلا مامانم راضیم کرد دو دیقه بیام بشینم.نقشم دقیقا همین بود یه کم بد قلق بازی که بعدا میگم علتش چیه! گفتم باشه تو برو میام. یه بار دیگه تو آینه نگاه کردم.یه روزایی هست انگار آدم احساس میکنه خوشگله یه روزایی احساس میکنه زشته .انگار شبیه خودش نیست!از اون روزایی بود که احساس میکردم خوشگلم! نمی دونم شاید بخاطر رنگ رژی بود که تازگیا از مامانم کش رفتمشاید چون بلد شدم خط چشم نازک بکشم.شاید چون دیگه پشت چشمام مداد نقره ای نمی کشمهمه اینا تاثیر داره ولی اصلش یه حس درونیه که میگه امروز چه شکلی هستی! خود خوشگلت یا خود زشتت! خلاصه که با استرسی که رفته بود رو هزار آروم در و پشت سرم بستم و پله ها رو پایین رفتم.‌‌‌‌.فکر کنم دستام یخه یخ بود.احساس میکردم همه تنم داره میلرزه و تمام تلاشم این بود عادی بنظر برسم نمیدونم تا چه حد موفق بودم اما انگار حتی عضله های صورتمم نبض میزد.با دوتا خانوم مواجه شدمبلند شدن و سلام احوالپرسی کردن.اون که از پشت پنجره دیده بودم دخترش بود حجابشم بد نبود اونقدری که من تصور میکردم بد نبود به من ربطی نداشت خوب باشه یا بد! ولی مامانش قد بلند و سبزه بود.چادری بود و روسریشو کیپ بسته بود.حالا من مونده بودم این کجاش آشناس؟ اصلا کجاش هم سن منه؟ بچه داشت اصن. بعد که حرف زدن دیدم بچشم کوچیک نبود ! هفت هشت سالی داشت! نتیجه میگیریم مادر فقط میخاسته منو کنجکاو کنه که از خر شیطون بیام پایین! ای خدا این از من زرنگ تره! من کلا حرف نمیزدم ! خانومه از دختر کوچیک کنکوریش میگفت و دخترش از اینکه دوست داشته ادامه تحصیل بده ولی بچه دار شده.‌ کم کم استرسم داشت ته نشین میشد شاید چون این دوتا خیلی عادی برخورد میکردن شاید چون اونقدری که تصور میکردم ترسناک و افاده ای نبودنشاید چون مثه قبلیا ده دقیقه زوم نمیشدن رو آدم سرتاپاشو برانداز کننشاید چون میدونستم این قصه همینجا فیصله پیدا میکنه و ادامه نداره حالا این وسط مامان شربت هلو تعارفم میکرد! تازه باید شربتی و که تا بالا پر از یخ بود هم میزدم و مواظب بودم یه قطرش نریزه بعدم مگه چیزی از گلوم پایین میرفت؟ آخ که چه کار سختی بود.و باز هم تلاش کردم عادی بنظر بیام در مورد چیزای بی ربط و کنکور دختر خانومه و عوض شدن نظام آموزشی حرف زدن و پا شدن رفتنمنم یه نفس راحتی کشیدم و همه استرسهام به یکباره فرو ریخت بعدم گوشیم و از زیر بخاری آوردم و با هنس فری استراق السمع های ضبط شده رو گوش کردم! یادم باشه برا بعدا تجربه بشه کولر پذیرایی و روشن نکنیم چون بیشتر صدا قرقر کولر ضبط شده بود.من میخاستم ببینم قبل اینکه وارد صحنه بشم چیا گفتن که البته چیز مهمی نگفته بودن بازم حرفای بی ربط و گرمی هوا وولی وقتی مامانم رفته بود شربت بیاره، و وقتی اومده بود منو صدا کنه این دوتا پچ پچ میکردن که باوجود صدای قرقر کولر نفهمیدم چی گفتن.فرقیم ندارهما که بالخره عمیقا سرکار بودیم. فقط از خدا میخام اتفاقی که دفعه قبل افتاد دیگه تکرار نشه که اصلا حوصله و طاقتشو ندارم. اصلا حتی ارزش یک لحظه استرسم نداشتمن همه استرسم از ترس بوداز ترس مادرم و رفتارها و بدی هاش و از تنفر رسم مزخرف دختربینون تو خواستگاری های سنتی.پسرها هیچوقت درک نمیکنن و نمیفهمن دخترا چه زجری میکشن و چقد آسیب میبینن چون اونا هیچوقت جای دخترا نبودن.ولی یه وقتایی فکر میکنم ماماناشون چی ؟ اونا که هم جنس مونن اونام نمیفهمن؟ خودشون دختر ندارن مگه؟ ای گل بگیرن هر کی و که این رسومات پوچ و بی پایه رو باب کرد وقتی هنس فری تو گوشم بود و وویس مکالمات و پیش از حضورم گوش میدادم ، وسطش یهو اون زنه گفت دخترخانمتون نمیاد ببینیمش؟ یعنی دلم میخاست اون لحظه جلوم بود تا یه بوکس تپل مهمونش میکردم! آخه مگه ویترینه؟ مگه کفش میخای بخری که ببینی مدلش خوبه یا نه.اونی که روبروته آدمه شخصیت داره غرور داره دختره .کفش نیست که بگی پاشنس کوتاهه، نگیناش برق نمیزنه ، پاپیونش قشنگ نیست، گلش خوشرنگ نیست.و خدایی که جای حق نشسته.خدایی که از حق الناس نمیگذره.مگه حق الناس چیه؟ همین چیزاس دیگه.

باید فکرم و از همه ی اتفاقات تهوع آور امروز خالی کنم.دوشنبه میانترم ژنتیک ۲ دارم‌‌‌‌‌همون درسی که دو ترم پیش افتادم و هیشکی هنوزم نمیدونهباید بخونمخداروشکر که بالخره سرم گرم میشه فرصت فکر به امروزِ چرند سلب میشه.

 

 

 

 

داستانهای شروع کار هنری

ما ز خرداد پر از حادثه نفرت داریم

در من دختریست......

اون ,تو ,یه ,ولی ,میکردم ,رو ,شاید چون ,که از ,احساس میکردم ,بود که ,با هر

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

yekmama