محل تبلیغات شما

همسایگی خاله م اینا با من همون قدر که دلگرم کننده ست ، رو اعصابمه.وقت و بی وقت زنگ میزنن که پاشو بیا برا شام پاشو بیا کمک که خونه رو بچینیم پاشو بیا فلان وسیله رو بیار.واقعا کلافه شدم از دست شون از خورده فرمایشات شون از اینکه انقدر روشون باز شده.یه مدتی هست تصمیم گرفتم خودمو به خاطر هیچ کسی در مضیقه قرار ندم و هر طور خودم راحتم زندگی کنم اما در مقابل اینا واقعا کم میارم و نمی تونم به آرمانهام پایبند باشمامشب زنگ زدن که باید بیای خونه مون چون فردا برقکار میخاد بیاد و خاله تنهاست هرچی میگم خب صبح میام تو کت شون نمیرهخب واقعا چه ومی داره من از شب برم اونجا بخوابم .خیلی دارم تحمل شون میکنم واقعا دیوونم کردنحالا که اومدم خونه شون وسط هال رختخواب انداختن برام! همه خلق خدا مهمون شون می زارن تو اتاق که راحت باشه اونوقت من پیچیده تو شال و مانتو وسط هال رو اونم خط شوفاژ که از گرما نمی تونم بخوابمهر دفعه میگم دختر بار آخرت باشه کوتاه میای و بار بعد بازم اونقدر رو مخم راه میرن که اعصابم بهم می ریزن.

داستانهای شروع کار هنری

ما ز خرداد پر از حادثه نفرت داریم

در من دختریست......

شون ,رو ,واقعا ,پاشو ,بیا ,خونه ,پاشو بیا ,شون از ,نمی تونم ,وسط هال ,که اومدم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها